سلام... نازنینم امروز بعد از پرسه زدنی طولانی در کوچه پس کوچه های تردید آمدم تا سلامت کنم...آمدم تا ببویمت آخر می دانی تو بوی همان شب بو ها را می دهی که آن روز از باغچه ی حیاطتان برایم چیدی... آمدم تا به یاد بیاوری که تو را می پرستیدم و هنوز هم... گل زیبای من بدان هر کجا که آسمان سقف نگاه آتشینت باشد آنجا قلبیست که تو را می جوید و تپشی که یاد تو آن را به حرکت می آورد.هر گاه تنها شدی بدان آن لحظه من در کنجی نا امیدانه تو را می بویم و می جویم و از اشک چشمانت هزاران بار در خود خرد خواهم شد.
رویای مستی ام ... هر گاه شهپر پروانه ای گرمای خواب را از چشمانت ربود غمگین مشو... بدان که کابوسی تلخ رویایی شیرینت را به تباهی می کشیده.و من آن پروانه را راهی دیار چشمانت کرده بودم تا کابوست را به چشمان من بیاورد شاید که مهربانم آسوده بخوابد... و همیشه بدان گرچه نیستم ولی همیشه هر جا که باشی نگران و مضطرب در پی تو روانم پس مواظب خودت باش... .