دوباره...

سلام.روزی که این وبلاگو زدم ترس داشتم.میخواستم برم دبیرستان بدون هیچ دوستی 

تا اون موقع همه تو مدرسه مسخرم میکردن دستم میندااختن.دوست هم داشتما اما از مدرسه خوشم نمیومد اما به کسی هم نگفته بودم... از دبییرستان میترسیدم از اینکه مسخرم کنن باز...دستم بندازن 

چقدر عجیب..حتی یادم نمیاد ۱نفرم تو دبیرستان مسخرم کرده باشه یا اذیتم کرده باشه بهترین دوستا رو داشتم که هنوزم دارم...حالا اون روزا با خیلی اتفاقا گذشته و شده ۱خاطره که میشه به تلخی هاش خندید و واسه شیرینی هااش گریه کرد و دلتنگ شد...حالا دارم از این شهر میرم 

میرم ۱جا دیگه 

خیلی تنها 

با ترس 

ترس از اینکه مسخرم کنن.اینکه دستم بندازن...ومن این دفعه خیلی تنهام 

کاش باز ترسم از دخترای دبیرستانی بود که بدبدشون تهه مهربونی بود.اما اینبار دارم میرم تو ۱ شهر غریب واسه ایندم بجنگم 

این بار هم نمی تونم به کسی بگم میترسم 

اما میترسم 

می رم که درس بخونم کسی بشم...شاید خدا بخواد دکتر شم یا نه حداقل ۱ادم مفید شم 

دعا کنید ادما ی اون شهر بهتر از این شهر باشن 

به هر حال 

از اینجا که دل خوش ندارم با ادمای ۷رنگش 

تهران مال شما.با ادماش با کابوساش با اژدها های ۷ سرش که فقط زخم به دلم زدن 

من ۱خاطره شیرین ازش بر میدارم میرم 

و ۱ترس 

که نکنه اونجام مثل اینجا باشم ادمااش  

برام دعا کنید 

راستی وبلاگم داره ۵سالش میشه 

دوستتون دارم چون شما خیلی از رازای منو میدونید 

اینجا میام تند تند 

خداحافظ خونه 

خداحافظ تهران