شعر زیر از یکی از دوستان سعید است:
من از بی کسی های بی انتها میان حریقی از هذیان و تب
به دنبال دستی پر از سادگی تو رایافتم در نفسهای شب
برای عبور از دل بی کسی شدی تکیه گاهم شدی مرهمم
هر شب هزاران ستاره میمیرند تا سپیده دم خورشید بتابد بر دلهای مردمانی که می هراسند از تاریکی.
خیلی زیباست به من سر بزن
بابا وبلاگت فیلتر بود.